توی خوابگاه، روی تختم پلاس شده ام
جزوه های اصول و مهارت پرستاری را به دورم پخش کرده ام
و بعد از لغو امتحان پرت کرده ام آن طرف
آهنگ سالار عقیلی را گوش میدهم و زمزمه میکنم :
"مدامم مست میدارد، فریبِ چشمِ جادویت"
دنیا کمی برایم ناخوشایند است
و زندگی آن چیزی که میخواهم اصلا نیست!
حالم از غر زدن های متوالی ام بهم میخورد!
در ساکن ترین حالت ممکن از زندگی ام هستم و هیچ کار مفیدی نمیکنم شاید باورتان نشود اما دقیقا هییییچ!
کتاب جز از کل و دنیای سوفی و قلعه حیوانات را شروع کردم و بعد از یک ماه صفحه ی30 هستم و میلم به خواندن نمیرود!
من همان آدمی هستم که بعد از شروع یک کتاب حتی شب را بیدار میماندم تا تمام بشود؟!
من همان آدمی هستم که برای امتحان هایم کتاب هایم را میجویدم و از یک سطر هم نمیگذشتم؟!
چرا الآن هیچ درسی نمیخوانم؟!
چرا اینهمه میان ترم هایم را گند زده ام؟!
چرا به فکر اینم که بتوانم فقط پاس شوم؟!
چرا پاس شدن من را خوشحال میکند؟!
خب جواب چراها احتمالا این است که من راه را اشتباهی آمده ام!
من به رشته ای آمدم که توهم مهاجرت به سرم زده بود و تنها دلیل انتخابم همین بود!
من گفته بودم میروم پرستاری، از همان روز اول کلاس فرانسه میروم و بکوب درس میخوانم و در اولین فرصت ممکن برای رفتن به کانادا اقدام میکنم.!
اما الآن نه کلاس فرانسه ای که ثبت نام کرده م را رفته ام، نه کانادا را میخواهم! نه پرستاری، نه این شهر و نه این زندگی سخت خوابگاهی را.!
استاد ر. س کجایی؟!
آخ کجایی که دو کلمه برایم بگویی و زندگی ام را از این لجن زار بکشانی بیرون؟!
درباره این سایت