کاش زمان همینجا متوقف میشد
من توی اتاق گرمم، صبحونه میخوردم، موزیک دلخواهم رو گوش میدادم و شرشر بارون رو از پنجر تماشا میکردم.
من کتاب کافکا در کرانه رو میخوندم.
و ظهر مامانم غذای دلخواهم رو درست می‌کرد.
من بین کتاب و موسیقی و بارون گم میشدم و هیچ خبری از آناتومی و فیزیولوژی نبود!
خوابگاه بر نمی گشتم و ظرف و رخت نمیشستم!
هر چند خوابگاه تجربه ی فوق‌العاده جذابی بود برای من که همیشه وابسته به خانواده بودم اما خب حقیقتا سخته
من تو این یک ماه خیلی چیزا رو یاد گرفتم و خیلی چیزایی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم رو تجربه کردم
مثلا اون روزی که خیار سبز و گوجه و نون و ناگت و کلی خرت و پرت دیگه خریده بودم و با کیسه های بزرگ خرید راه خوابگاه رو طی میکردم هرباری میگفتم هی پسر این تویی؟! هم اتاقیای من دخترای خوبین و من باهاشون تونستم کنار بیام، تر و تمیزن و این برای من وسواسی خیلی خوب بود.
هفته گذشته هر شب زدیم بیرون و ول گردی و البته کافه گردی :)
الآن تقریبا تمام کافه های این شهرو ما امتحان کردیم :)
از دانشگاه هم بگم خیلی سخت گیرن و بی رحمیه این حجم از کتاب های غیر مرتبط برای رشته پرستاری. حداقل برای درسایی که کاربردی برای ما ندارن جزوه بدین لامصبا، نه اینکه بگی برو برای فیزیو گایتون بخون.!
راستش بعضی وقتا یهو یه چیزی تو وجودم برانگیخته میشه و شروع میکنه به خود خوری و میگه دوباره کنکور بده! اما کنکور چی؟! چه رشته ای میخوای؟! من علاقه ای به هیچ کدوم از رشته های تجربی دیگه ندارم و حتی همین پرستاری رو دارم از سر اجبار میخونم چون جانی برای پشت کنکور موندن نداشتم. فکر کنکور مجدد هست اما هدفی نیست، میگم کنکور ریاضی میدم و راحت تو علاقه م غلت میزنم، اصلا پا میشم میرم رومه نگاری میخونم و کیف میکنم اما خب شرایط جامعه این امکان رو به من نمیده.
و من مجبورم با همین رشته سر کنم. از بچه های کلاسمون هم بگم بچه های خوبین و باپرستیژ هستن. اما یه چیزی که آزار میده منو اینه که من با هم اتاقیام که هم رشته ای و هم کلاسیام هستن خوبم و دخترای خوبین اما زیادی توی فاز پسرا هستن خیلی دوست دارن با یکی از پسرای کلاس رل بزنن و همه ی حرف هاشون تقریبا حول همین چیزا میچرخه و گاهی احساس تنهایی عجیبی میکنم چون تقریبا هیچکس فاز یکسانی با من نداره.!
اما خب بگذریم
یه چیز دیگه هم اینه که من به شدت آدم نامنظمی شدم هیچی درس نخوندم، از اون طرف نصف کتاب مرگ ایوان ایلیچ رو خوندم و رها کردم، یکی از کتابای نادر ابراهیمی رو شروع کردم و رها کردم، و الآن دارم کتاب کافکا در کرانه رو میخونم و میخوام اینو کامل تموم کنم و یه برنامه درست بریزم که هر هفته چقدر کتاب بخونم و شدیدا بهش پایبند باشم، زبان رو هم حتماااا تو برنامم جا بدم و یه سری چیزای دیگه.
شاید اومدم و از برنامه ها ی هر روزم گفتم.
حالا هم باید آناتومی بخونم چون حقیقتا هیچ چیز بارم نیست ولی این هوا و فکرای فانتزی مگه میذاره :)



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عاشقانه بلیط ارزان قیمت خریدوفروش انواع فلزیاب خارجی 09100061388 بازی بسازیم برترین مرجع تخصصی ویلا در ایران عکس جالب تهويه نوين ايرانيان